دختر کورش
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
همه چی از نوع باحال
اخبار دبیران و ایران
بهترین جک ها
bia 2 *+18
سربازان کوروش
پاتوق boys & girls اسدآباد
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دختر کورش و آدرس dokhtare-korosh.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 466
بازدید کل : 17205
تعداد مطالب : 67
تعداد نظرات : 38
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
آتوسا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 18:58 :: نويسنده : آتوسا

زرافه، ایستاده می زاید، اولین اتفاقی که برای نوزادش می افتد،

این است که از یک ارتفاع تقریبا دو متری سقوط می کند.

با این وجود، وقتی نوزاد سعی می کند روی چهار پا بایستد،

مادرش رفتار عجیبی می کند: لگد آرامی به او می زند و

زرافه ی کوچک دوباره روی زمین می افتد و از برخاستن

منصرف می شود. در این لحظه، مادر دوباره لگدی به او می زند

و مجبورش می کند برخیزد. و این بار دیگر او را به زمین نمی اندازد.

دلیل این رفتار ساده است: اولین درسی که زرافه برای بقا در برابر

موجودات درنده می آموزد، این است که خیلی سریع از جا برخیزد.

رفتار مادر که به ظاهر بی رحمانه می نماید، در این ضرب المثل عرب

معنا می یابد:

((گاهی برای آن که چیزی را خوب یلد بدهیم، لازم است کمی بی رحم باشیم.))

                                                         اثری از:پائولو کوئیلو

 

 

 
پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 18:57 :: نويسنده : آتوسا

در فولکلور آلمان، قصه ای هست که می گوید مردی صبح از خواب

بیدار شد. و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را

دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را تحت نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه

می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند.

آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش

را عوض کند، و نزد قاضی برود و شکایت کند.

اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا

کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را

زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود،

حرف می زند،و رفتار می کند.

                                            اثری از:پائولو کوئیلو

 

 

 
پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 18:54 :: نويسنده : آتوسا

من و دوستم، در سایهء معبدی، نابینایی را دیدیم.

دوستم گفت: این داناترین مرد جهان است.

نزدیک شدیم و پرسیدم: از کی نابینایید؟

ــ از وقتی زاده شدم.

گفتم: من یک ستاره شناسم.

نابینا پاسخ داد: من نیز.

آن گاه دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: از درون

این جا، همهء خورشیدها و ستارگان را رصد می کنم.

                                  اثری از: جبرال خلیل جبران

 

 
پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 18:53 :: نويسنده : آتوسا

زمانی، مردی را می دیدم که نزدیک اورشلیم می نشست. هربار که از

 

آن جا می گذشتم، همان جا بود. از راهنمایم می پرسیدم او کیست، و

او، خندان، می گفت پیرمرد دیوانهء شوریده ای است.

ــ چه کار می کنید؟

مرد پاسخ داد: به دشت ها می نگرم.

ــ و دیگر چه؟

ــ همین برای درک کردن زندگی کافی نیست؟ چنین پاسخ داد

مردی که دیوانه اش می خواندند.

در جنگ به خاطر پیچیدگی ها زیست می کنیم، و از یاد می بریم

که نگریستن به دشت ها، بیش تر از هر چیز دیگر برای درک خداوند

کافی است.

                               (از دفتر خاطرات ماری هسکل)

 

 
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : آتوسا

این زن را می بینی؟

 

به سرایت در آمدم، برای پاهایم آب نیاوردی اما این زن،

پاهایم را به اشک شست و به موهای خویش خشک کرد.

مرا نبوسیدی، لیکن این زن از بدو ورود،باز نماند از بوسیدن

پاهایم. سرم را به روغن مسح نکردی، لیکن او به عطر

تدهین کرد پاهای مرا. از این رو به تو می گویم:گناهان او

که بسیار است. آمرزیده شد،چرا که بسیار عشق ورزیده،

اما او که آمرزش کمتری یافت،کمتر عشق ورزیده.

            انجیل لوقا، باب۷ ، آیه های ۴۷-۴۴

 

 

 
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 21:54 :: نويسنده : آتوسا

هر چه که از آن تو و برای توست،همانا از عشق لبریز است.

 

موهبت تو همانقدر دوستت می دارد که تو دوستش می داری.

موهبت تو،تو را می جوید و پروازکنان به سوی تو می آید،اگر

دریابی که آنچه را که دوست می داری،خود دوست داشتن

است.هرگاه بدانی که مردمان عشقند،همه عوض خواهند شد،

ما نیز در چشم مردم عوض خواهیم شد،اگر بدانیم که جوهر و

ساختارمان از عشق است.همه چیز یعنی عشق.در کل کاینات،

هیچ چیز نیست الا عشق.

                                          اثری از : کاترین پاندر

 

 
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 21:53 :: نويسنده : آتوسا

من بدون هیچ گونه وابستگی،همه ی مردم را دوست دارم

 

و همه ی مردم نیز بدون وابستگی،مرا دوست دارند.

 

 
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 21:51 :: نويسنده : آتوسا

 
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 21:51 :: نويسنده : آتوسا

 
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 21:50 :: نويسنده : آتوسا

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد:

می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا،

از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند،تصویرمیکرد.

کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی،تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی

از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از

چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.

سه سال گذشت.تابلو شام آخر تقریبا تمام شده بود،اما داوینچی هنوز

برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم

به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روز ها جستجو،جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را

در جوی آبی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا

بیاورند،چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت. گدا را که درست

نمی فهمید چه خبر است،به کلیسا آوردند:دستیاران سرپا نگه اش

 داشتند و در همان وضع،داوینچی از خطوط بی تقوایی،گناه و

خود پرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند،نسخه برداری

کرد. وقتی که کارش تمام شد،گدا،که دیگر مستی کمی از سرش

 پریده بود،چشم هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید

با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:(( من این تابلو را قبلا دیده ام!))

داوینچی با تعجب پرسید:(( کی؟))

ـ سه سال قبل،پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که

در یک گروه همسرایی آواز می خواندم،زندگی پر رویایی داشتم و

هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم!!!

                                             اثری از پائولو کوئیلو                

 
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 21:48 :: نويسنده : آتوسا

سعدی شیرازی میگوید:

 

وقتی بچه بودم،اغلب در کنار پدر و عموها و پسرعموهایم دعا میکردیم

هر شب دور هم جمع می شدیم تا سوره ای از قرآن را بخوانیم.

یکی از همین شب ها،در حالی که عمویم قرآن می خواند،متوجه شدم

که بیشتر حاضران خوابیده اند.به پدرم گفتم: ببین پدر،هیچ کدام از این

خفتگان نمیتوانند به کلمات پیامبر گوش بدهند.خدا از آنها راضی نخواهد بود.

و پدرم پاسخ داد: پسرم،راه خودت را با ایمان طی کن و بگذار دیگران به

فکر راه خودشان باشند.که میداند،شاید در خواب دارند با خدا صحبت میکنند.

من هزار بار بیشتر ترجیح میدهم که مثل آنها در خواب باشی

 و اینطور سخت دیگران را محکوم نکنی

 
دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 21:47 :: نويسنده : آتوسا

your eyes