زمانی، مردی را می دیدم که نزدیک اورشلیم می نشست. هربار که از
آن جا می گذشتم، همان جا بود. از راهنمایم می پرسیدم او کیست، و
او، خندان، می گفت پیرمرد دیوانهء شوریده ای است.
ــ چه کار می کنید؟
مرد پاسخ داد: به دشت ها می نگرم.
ــ و دیگر چه؟
ــ همین برای درک کردن زندگی کافی نیست؟ چنین پاسخ داد
مردی که دیوانه اش می خواندند.
در جنگ به خاطر پیچیدگی ها زیست می کنیم، و از یاد می بریم
که نگریستن به دشت ها، بیش تر از هر چیز دیگر برای درک خداوند
کافی است.
(از دفتر خاطرات ماری هسکل)
